درخت سیب زیادی پیر شده بود.خسته بود.می خواست بمیرد اما اجازه ی خدا لازم
بود.درخت رو به خدا کردوگفت:"همه ی عمر اسم شیرینت را بخشیدم اسمی که طعم
زندگی را یاد آدم هامی داد.حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو
برسم."
خدا گفت:"عزیز سبزم!تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن.آخرین سیب ات سهم
کودکی است که دندانهایش هنوز جوانه نزده این آخرین هدیه را هم ببخش.صبر کن تا
لبخندش را ببینی."
ودرخت سیب یک سال دیگر هم زنده ماند.برای دیدن آخرین لبخند ووقتی که کودک
آخرین سیب رااز شاخه چید خدا لبخند زد ودرخت آرام در آغوش خدا جان داد.
نویسنده: الهام(یکشنبه 86/11/7 ساعت 10:0 عصر)